کد مطلب:316777 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:584

آیت الله کشمیری و زن بادیه نشین
این داستان را جناب آیةالله سید عبدالكریم كشمیری نقل فرمودند، كه بنده با اینكه خود به واسطه این مطلب را از ایشان شنیدم بهتر دیدم آن را از كتاب (چهره ی درخشان قمر بنی هاشم أباالفضل العباس علیه السلام) نقل نمایم و اینك شرح داستان:

آقای كشمیری، زمانی كه در نجف می زیستند، مورد مراجعه ی اقشار مختلف مردم بودند و اكثراً از ایشان طلب استخاره می شد. ضمناً استخاره ی ایشان با تسبیح صورت می گرفت و مكنونات قلبی افراد را نیز كه مراجعه می كردند و استخاره می خواستند بیان می كردند.

ایشان صبحها قریب دو ساعت به ظهر مانده در یكی از ایوانهای صحن مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام می نشستند و افراد مختلف در این موقع برای گرفتن استخاره به ایشان مراجعه می كردند.

آقای كشمیری نقل كردند كه، مدتی بود می دیدم زنی با عبای سیاه و حالت زنان معیدی (به زنانی كه در چادرها و یا در روستاها زندگی می كنند، معیدی می گویند) زیر ناودان طلا می نشیند و زنها به او مراجعه می كنند و او نیز با تسبیحی كه بدست دارد، برایشان استخاره می گیرد.

این حالت نظرم را جلب كرد، روزی به یكی از خدام صحن مطهر گفتم: هنگام ظهر كه كار این زن تمام می شود او را نزد من بیاور، از او سؤالاتی دارم.

خادم مزبور، یك روز پس از اینكه كار استخاره ی آن زن تمام شد او



[ صفحه 66]



را نزد من آورد، از او سؤال كردم: تو چه می كنی؟ گفت: برای زنها استخاره می گیرم. گفتم: استخاره را از كه آموختی، چه ذكری می خوانی؟ و چگونه مطالب را به مردم می گویی؟

گفت: من داستانی دارم، و شروع به تعریف آن داستان كرد و گفت: من زنی بودم كه با شوهرم و فرزندانم زندگی عادی را می گذراندم. شوهرم در اثر حادثه ای از دنیا رفت و من ماندم و چهار فرزند یتیم، خانواده ی شوهرم، به این عنوان كه من بدشگون هستم و قدم من باعث مرگ پسرشان شده است، مرا از خود طرد كردند و خانواده ی خودم هم اعتنایی به مشكلات مادی من نداشتند، لذا زندگی را با زحمات زیاد و رنج فراوان می گذارندم.

ضمناً از آنجا كه زنی جوان بودم، طبعاً راههایی نیز برای انحرافم گسترده می شد، و چندین مرتبه بر اثر تنگناهای اقتصادی و احتیاجات مادی نزدیك بود به دام افتاده و به فساد كشیده شوم و تن به فحشا بدهم. ولی خداوند كمك نمود و خودداری كردم، تا روزی بر اثر شدت احتیاج و گرفتاری، تصمیم گرفتم كه چون زندگی برایم طاقت فرسا شده و دیگر چاره ای نداشتم تن به فحشا بدهم.

من تصمیم خود را گرفته بودم، اما این بار نیز خدا به فریادم رسید و مرا نجات داد. در بین ما رسم است كه اگر حاجتی داریم به حرم حضرت أباالفضل علیه السلام می آییم و سه روز اعتصاب غذا می كنیم تا حاجتمان را بگیریم، و اكثراً هم حاجت خود را می گیریم. من نیز تصمیم گرفتم به ساحت مقدس حضرت أباالفضل العباس علیه السلام متوسل شده و اعتصاب غذا كنم.

رفتم و دست توسل به دامنش زدم و كنار ضریح آن حضرت اعتصاب



[ صفحه 67]



غذا را شروع كردم. روز سوم بود كه كنار ضریح خوابم برد و حضرت أباالفضل علیه السلام به خوابم آمد و حاجتم را برآورد و فرمود: تو برای مردم استخاره بگیر، عرض كردم: من كه استخاره بلد نیستم. فرمود: تو تسبیح را بگیر، ما حاضریم و به تو می گوییم كه چه بگویی. از خواب بیدار شدم و با خود گفتم: این چه خوابی است كه دیده ام؟! آیا براستی حاجت من روا شده است و دیگر مشكلی نخواهم داشت؟!

مردد بودم چه كنم؟ بالاخره تصمیم گرفتم كه اعتصابم را شكسته و از حرم خارج شوم ببینم چه می شود. از حرم خارج شدم و داخل صحن گردیدم. از یكی از راهروهای خروجی كه می گذشتم زنی به من برخورد كرد و گفت: خانم استخاره می گیری؟ تعجب كردم، این چه می گوید؟! معمول نیست كه زن استخاره بگیرد، آن هم زن معیدی و چادرنشین و بیابانی! ارتباط این خانم با خوابی كه دیدم و دستوری كه حضرت به من دادند، چیست؟! آیا این خانم از خواب من مطلع است؟! آیا از طرف حضرت مأمور است؟! بالاخره، به او گفتم: من كه تسبیح برای استخاره ندارم. فوراً تسبیحی به من داد و گفت: این تسبیح را بگیر و استخاره كن!

دست بردم و با توجهی كه به حضرت أباالفضل العباس علیه السلام داشتم مشتی از دانه های تسبیح را گرفتم، دیدم حضرت در مقابلم ظاهر شد و فرمود كه به این زن چه بگویم. مطالب را گفتم و او رفت. از آن تاریخ به بعد، هفته ای یك روز به این محل زیر ناودان طلا می آیم و زنانی كه وضع مرا می دانند، نزدم می آیند و من برایشان استخاره می گیرم و بابت هر استخاره پولی به من می دهند. ظهر كه می شود، با پول حاصله، وسایل معیشت خودم و فرزندانم را تهیه می كنم و به منزل بر می گردم.

داستان عجیب و كرامت والایی بود توجه حضرت أباالفضل علیه السلام



[ صفحه 68]



به یك زن بی سواد، بر اثر تقوا آیا ترس از خدا و پرهیز از گناه، می تواند این همه اثر داشته باشد؟ می بینیم كه اولیای ما این همه به تقوای انسانها توجه دارند و به پاداش آن چه الطافی كه نمی كنند.



به گوش نای خاموشم بگویید

كه امشب ناله را از سر بگیرد



كسی كز درد و داغ او نسوزد

الهی از تب غم در بگیرد



دل بی تاب من می خواهد امشب

به شوق آن دست و بازو را ببوسد



به آن صحرای سوزان پا گذارد

نگاه تشنه ی او را بجوید



سراپا اشك گشتم در غریبی

به اعماق عزای تو چكیدم



كنار جوی تنهائی نشستم

دل خود را به یادت سر بریدم



تن بی دست تو آن روز دیدم

كه در دشت عطش بی تاب می شد



خدایا كاشكی از این خجالت

زمین بی مروت آب می شد



اشعار از فریدون نقاش زاده «افغانی»



[ صفحه 69]